تاریخ : یک شنبه 26 مرداد 1393
نویسنده : samandoon
قسمتی از متن رمان :
- چرا علی؟…
- فقط به این سوالم جوابم بده ، بی سر و صدا می رم . جوری که انگار از اول نبودم . فقط بگو چرا ؟ پیر بودم؟ نا زابودم ؟ خوشگل نبودم ؟ مال یه خونواده ی سطح پایین بودم ؟ چرا؟…
مثل وزغ داشت نیگام می کرد . دلم می خواست چشمای کثیفش رو از کاسه دربیارم . نکبت بی وجدان کثیف.
دادزدم :
-دِ جواب بده لعنتی ! چرا با مهین ؟ اگه دلت کثافت کاری می خواست ، چرا نرفتی دنبال یکی دیگه ؟ چرا هردومون رو بدبخت کردی عوضی ؟
نمی خواستم گریه کنم .اشکام مال تنهاییام بود نه حالا . من احمق رو بگو که چقدر این دورو رو دوست داشتم . من خر رو بگو چقدر هواشو داشتم . نمی دونستم بایه دیو طرفم . با یه لجن بی همه چیز . با یه خر نفهم که هم از تبره می خوره و هم از آخور.
گفتم :
-دِ لب باز کن عوضی ! عین همون وقتا که مخ خواهرم رو می زدی . عین همون وقتا که جمله هایی رو که صبح واسه اون می گفتی ، شبم واسه من ردیف می کردی .
-بگو ! حرفهای تو دلت رو که شب وقتی پشتت به من بود و زیر لحاف پشت گوشی بهش می زدی و از نامهربونیام واسش گله می کردی ، بگو دیگه ! بگو چیا گفتی که دل خواهرم به جای اینکه واسه من بسوزه واسه تو سوخت . بگو چیکارا کردی که دلش یه مرد دیگه نخواست و با خودش گفت که لابد تو آخرین مرد دنیایی و من نباید داشته باشمت . بگو ! بگو چرا خواهرم ؟
دست مهلا رو گرفتم و بردم سمت اتاق .
باید از این خراب شده می رفتم . دست مهلا رو کشید و گفت :
- هر جا می خوای بری برو . ولی بی مهلا!!!
پوزخندی به روش زدم و گفتم :
-وای چه بابای خوبی !!! می خوای مامانش رو بندازی بیرون و خالش رو بیاری جای مامانش ؟ گمشو از جلوی چشام . از هردوتون متنفرم . هم از توی لجن و هم از خواهر کثیفم که با شوهر خواهرش روهم ریخته . چطور تونستی علی ؟ چطور روت می شه تو روم نیگا کنی هان ؟ روت می شه به مهلا بگی چیکار کردی ؟ روت می شه وقتی خوب و بد رو فهمید و ازت پرسید چرا ، جوابش رو بدی ؟
- مهین یه بچه به خوشگلی مهلا تو شیکمش واست داره که شیش ماه دیگه هم دنیا می یاد . وقت نمی کنی به این برسی. ولش کن لااقل من براش مادر بمونم . اینجا بمونه ، هم بی پدر می شه و هم بی مادر بی وجدان !
سرش و انداخت پایین و چیزی نگفت . چیزی نداشت که بگه .
وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم قفل کردم .پشت در همونجا ولو شدم . مهلای کوچیکم با بغض داشت به داد و هوار من نگاه می کرد .
سرخوردن اشک از گونم انگار به اون هم مجوز گریه داد . دختر کوچیک سه سالم در حالی با گریه اشک روی گونم رو پاک می کرد ، گفت :
-من بابایی رو دوست ندارم مامان!!!
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
|